حکایت بنی آدم...

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

حکایت بنی آدم

معلم اسم دانش آموز را صدا کرد.

دانش آموز پای تخته رفت. معلم گفت: «شعر بنی آدم را بخوان.»

دانش آموز شروع کرد:

بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار/دگر عضوها را نماند قرار

به اینجا که رسید متوقف شد. معلم گفت:«بقیه اش را بخوان!»

دانش آموز گفت:«یادم نمی­آید.»

معلم گفت: «یعنی چه ؟ این شعر ساده را هم نتوانستی حفظ کنی؟»

دانش آموز گفت: « آخه مشکل داشتم. مادرم بیمار است و گوشه ی خانه افتاده، پدرم سخت کار

می­کند، اما مخارج درمان بالاست، من باید کارهای خانه را انجام بدهم و هوای خواهر برادرهایم را هم

داشته باشم، ببخشید.»

معلم گفت:« ببخشید! همین؟! مشکل داری که داری، باید شعر رو حفظ می­کردی. مشکلات تو به

من مربوط نمیشه!»

در این لحظه دانش آموز گفت:

تو کز محنت دیگران بی غمی/ نشاید که نامت نهند آدمی!



موضوعات مرتبط: داستان

تاريخ : چهار شنبه 4 دی 1398 | 17:2 | نویسنده : Nafas |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب هواداران علی صافی
  • وب نشر
  • وب راه
  • وب جدی